شهید بهروز صبوری
شهید گمنامی كه مادرش دنبالش می گشت.
تولد: 1343
شهادت: 1361 در منطقه سومار
_
آقا گمنام 61 دارید؟ 18 ساله؟ آره 18 ساله. منطقه سومار. چند ساله دنبال بچم دارم می گیرم. اومدم دوستاش رو بدرقه كنم شاید بچم بین اونا باشه.. از هر كی پرسیدم گفتن نیست... ولی خب عروسی شو برگزار كردیم هفته پیش خیلی با شكوه بود. خودش نبود داماد بی نام و نشان دیده بودین؟ ولی بهروز من بی نام و نشان بود.
هر شهیدی می اومد من میرفتم عكس بهروز بغلم بود بلكه سرنخی از بهروز پیدا كنم. همه شهدای گمنام پسرای من هستن. 31 سال دویدم دنبالش چون یه نامه نوشته بود كه من در سومار امدادگرم و حالم خوبه. آن نامه برای من سرنخ شده بود و می رفتم در سومار قدم می زدم ولی نمی دانستم كجای خاك سومار است.. 40 روز بهروز شد 31 سال
مادر شهید بهروز صبوری
_
18 سالش كه شد درسش رو به اتمام بود. در رشته علوم انسانی درس می خوند. همون روزها اومد به پدرش گفت حضرت امام تكلیف كرده كه جوان ها به جبهه بروند. پدرش گفت برادرت رو در 18 سالگی داماد كردیم الان باید به فكر ازدواج تو باشیم. حتی دختر همسایه رو هم براش انتخاب كرده بودن. بهروز اما فكر دیگه ای تو سرش داشت. یه روز از طرف مدرسه اش زنگ زدن و گفتن پسرتون و چند تا از دوستانش به جبهه رفتن. سریع رفتم راه آهن و سراغش رو گرفتم. گفتن اعزامی ها در قطار هستن هنوز و قطار راه نیفتاده. خیلی در قطار رو دنبالش گشتم. نگو برای اینكه در قطار پیداش نكنم رفته و داخل دستشویی و قایم شده. خلاصه به خانه برگشتم و از شدت ناراحتی مریض شدم. فرداش اما بهروز به خانه برگشت و اومد گفت تو خواب دیدم مامان تو مریض شدی و بخاطر همین برگشتم.
_
مادر شهید رزمنده بسیجی دانش آموز بهروز صبوری هستم. سال آخر علوم انسانی بود. یه روز اومد گفت به پدرش گفت مدیر مدرسه میگه كه امام فرموده 18 ساله ها می تونن به منطقه برن. پدرش گفت نه من نمی تونم به شما اجازه بدم بری. ببین اگه مادرت اجازه داد برو. اومد دو زانو نشست. یه خونه ای كه مال 60 سال پیشه و الان هم اونجا هستیم گفت مامان اجازه بده من برم و 40 روز دیگه برمی گردم. مدرسه امتحان دارم. باشگاهش منو راضی كرد. ساك بهروز رو كمی خشكبار و وسیله گذاشتم و كتاب هاشم گذاشت داخل ساك. گفتم مگه خونه خاله میری كه كتاب هاتو برمی داری؟ تو همان راهرو كه مال 60 سال پیش است و از زیر قرآن رد كردم رفت كه رفت...
مادر شهید بهروز صبوری
_
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت برادر عزیزم
بعد از آن همه دردسر كه در راه پادگان داشتیم آمدیم خط مقدم. همین الان كه این نامه را می نویسم دو تا خمپاره بغل من زدند. خلاصه برایت بگویم. آتش خمپاره است. دیشب قرار بود حمله كنیم و یك تپه را بگیریم. ما اینجا كنار یك تنگه هستیم كه عراقی ها از آن تنگه جاده را می بینند و جاده را می زنند. موقعی كه با تویوتا می اومدیم 6 خمپاره بغل ماشین زدن و قرار بود برویم و یك تپه كه جلوی ما بود را بگیریم. ساعت 6 صبح به اسلام آباد غرب رسیدیم و بعد از ظهر دو دل بودیم. بعد از ظهر آمدن و پلاك دادند و ما را به عنوان امدادگر رزمی به سومار فرستادن و شب به آنجا رسیدیم. به ما گفتن آیا شما آموزش دیده اید؟ ما هم آموزش ندیده بودیم و فردایش ما را فرستادن پادگان ایلام. یك هفته آنجا بودیم و بعد آموزش تئوری یك روز در درمانگاه ایلام. در درمانگاه باند برای باند پیچی نبود خلاصه به پادگان برگشتیم و ما را به اورژانس تیم محمد رسول الله(ص) و از آنجا به گردان باهنر دسته سه كه لب خط قرار دارد. شب همانروز قرار بود حمله كنیم و حمله به عقب افتاد و بچه ها می گویند شاید امشب حمله كنیم. خلاصه نیامده یك حمله به تور ما خورد.
توجه.. توجه.. همین الان معاون گردان آمد و گفت ساعت 5 بعدازظهر حركت خواهیم كرد و حتمی امشب حمله می كنیم. خلاصه برادر جان امشب حتما حمله می كنیم و چون وقت نیست نامه را همین جا تمام می كنم. لطفا اگر بعد از حمله نامه ننوشتم نگران نشوید چون من نامه نوشتن بلد نیستم اگر توانستید به آدرس پشت همین نامه، نامه بنویسید. راستی این خودكار مال كس دیگری است. او هم می خواهد نامه بنویسد. دیگر چیزی نمی نویسم و فقط سلامتی همگی شما را از خداوند می خواهم. به همه سلام برسانید.
والسلام
نامه شهید بهروز صبوری به برادرش