شهید یوسف داورپناه

یكی از سركرده‌های دموكرات‌ها كه از اراذل معروف منطقه بود به یوسف گفت اگر می‌خواهی آزاد بشوی مردم را در مسجد جمع می‌كنی و شما در این جمع علیه امام و انقلاب سخن بگو، اما یوسف چه گفت؟

یكی از سركرده‌های دموكرات‌ها كه از اراذل معروف منطقه بود به یوسف گفت اگر می‌خواهی آزاد بشوی مردم را در مسجد جمع می‌كنی و شما در این جمع علیه امام و انقلاب سخن بگو، اما یوسف زمانی كه لب به سخن گشود امام و انقلاب را عزیز و دموكرات‌ها را ذلیل كرد و فضای موجود را كاملاً تغییر داد.


گفته بودند برای تحویل جنازه‌اش به مقر حزب بیا به آن طرف رودخانه یعنی مقر حزب دموكرات رفتم جنازه یوسفم تكه تكه شده بود انگشت‌هایش اجزای بدنش جگرش..
_
بسم الله الرحمن الرحیم به نام خدای یكتا من مادر یوسف داورپناه هستم فرزندم در كرمان به دنیا آمد در شیراز بزرگ شد تا كلاس چهارم درس خوانده بود بعد آمد اینجا ادامه داد درسش را تمام كرد دیپلمش را گرفت گفتم شما برای دانشگاه می‌خواهی قبول شوی شما فرزند زرنگی هستی گفت نه.. دانشگاه من جبهه است برم انشالله جنگ تمام شود مامان می‌آیم می‌روم دانشگاه.

پس از آنكه گروهك‌های تجزیه طلب و تروریست در غرب كشور اقدام به آشوب و اغتشاش كرده بودند و شهرهای كرد نشین ایران را اشغال كردند شهید یوسف داورپناه داوطلبانه رهسپار كردستان شد و با پیوستن به گروه ضربت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در شهرستان پیرانشهر از توابع استان آذربایجان غربی به مبارزه با گروهك‌های تروریست كردی پرداخت.

اجازه بهش داده بودند كه بیاید اینجا من را ببیند من هم اینجا نبودم در باغ بودم وقتی آمد برادر بزرگش آمد گفت مثل اینكه یوسف آمده منم گفتم چرا یوسف آمده ؟ نمی‌بینه اینجا پر از دموكرات است برای چه آمده؟ آن موقع بود كه من از باغ دویدم و به اینجا آمدم و دیدم یوسف در حال درآوردن پوتین‌های خود اس.

پنجم شهریور سال 62 بود كه حزب دموكرات ایران كه كینه‌ای عمیق از یوسف داور پناه داشت با هجوم به منزل این شهید ایشان را به اسارت گرفتند و در نهایت بعد از شكنجه‌های فراوان روحی و جسمی او را به طرز فجیع و دلخراشی را به شیوه تروریست‌های داعش به شهادت رساندند و بعد پیكر این شهید را بعد از مصلح كردن در مقابل دیدگان مادرش تحویل خانواده‌اش دادند.

مادربزرگم می گفت از در و دیوار كه ریختند اومدن داخل یكی دوتایی از آنها اسلحه‌شان را روی سینه من گذاشتند دیگه من خشك شدم تكیه دادم به دیوار خشك شدم نفس نداشتم. برگشتند به یوسف گفتند برای چه نماز می‌خوانی؟ برای خمینی می‌خوانی؟ وقتی نمازش تمام شد گفت شما به خانواده من چه كار دارید شما با من كار دارید با من طرف هستید. اولاً امام خمینی این را بدانید كه باید اول آن امام بگذارید دوماً من برای خدا نماز می‌خوانم امام هم برای خدا نماز می‌خواند كه آن زمان با آنها جر و بحث می‌كند.. گفتم می‌خواهم بروم بچه را آزاد كنم هرچی بخواهی بهتان میدم پول بخواهید بهتان می‌دهم طلا بخواهید گفتند نه ما او را می‌خواهیم وقتی پاسداران آمدند یكی از دموكرات‌های ما را شهید كردند ما هم این را می‌بریم جلوی چشم خودت همانجا شهید می‌كشیم.
گفتم یوسف مامان چی می‌گویی؟ وسایل آوردم تا بلكه تو را آزاد كنند. برگشت گفت وای وای مامان این چه حرفی بود زدی؟ تو این‌ها را تقویت می‌كنی پول به اینها می‌دهی وسایل به این‌ها می‌دهی این‌ها دوباره به جون ما بیفتند؟
ای آنكه یوسف را به یعقوب باز می‌گردانی..

قول داده بودی قوی باشی پای قولت بودی و قول داده بودم كه قوی باشم سخت است خیلی سخت ..

حال تو را هر كسی می‌پرسد می گویم خوب است حال مرا هر كسی پرسید بگو اشكم روان است و اندوه زیبایی جاریست و دلتنگی زخمی ام می‌كند..

خاطره:

دارم درباره شهید داور پناه حرف می‌زنم شهید یوسف داور پناه.
یكی از سركرده‌های دموكرات‌ها كه از اراذل معروف منطقه بود به یوسف گفت اگر می‌خواهی آزاد بشوی مردم را در مسجد جمع می‌كنی و شما در این جمع علیه امام و انقلاب سخن بگو، اما یوسف زمانی كه لب به سخن گشود امام و انقلاب را عزیز و دموكرات‌ها را ذلیل كرد و فضای موجود را كاملاً تغییر داد. بعد از سخنرانی بود كه سریع او را پایین آوردند و صبح فردای آن روز صدای تیر شنیده شد اندكی بعد درب صدا آمد و گفتند بیایید جنازه‌اش را ببرید.
دیدم خون داریم داره می‌رود همه اعضای بدنش تیكه تیكه لباس‌هایش تیكه تیكه هیچ كجایش سالم نبود كجای یوسف من سالم بود یوسف را در همان محلی كه چند نفر از دموكرات‌ها كشته شده بودند به شهادت رساندند مادرش تعریف می‌كند بالای سرش كه رسیدم سینه‌اش را شكافته و خنجر داغ بر بدنش گذاشته بودند..
پیكرش پر بود از رد چاقوهای دشمن گفتند نمی‌توانستیم ارومیه بیاوریم اهالی هم جرات كمك كردن نداشتند. یك نفر را به زحمت پیدا كردیم و به همراه پدرش قبری برایش كندیم . به خدایی كه می‌پرستید من خودم آنجا نبودم یكی آنجا اهل آن ده بود اومد به من گفت خانم داور پناه گفتم بله گفت به خدا جیگر این را گفته جیگر این را بخورم من دیگر از حال رفتم. جای چاقو داشت بریدگی چاقو داشت جای تیر بود روی پاهایش بریدگی چاقو بود آنطور كه مادربزرگم تعریف می‌كند رو سینه‌اش برید تقریباً 24 ساعت با پسرش تنها می‌گذارنش در یك اتاقكی می‌ماند.

خلاصه با هزار مصیبتی برادرم آورده بودند اینور رودخانه برده بودند خودشان قبر كنده بودند هیچكس نیامد كمك ما بكند هیچكس یك دانه پدرش یك نفر مال مسجد بود اومد قبرش كند گفتم یوسف منو حلال كن..صورتش را بوسیدم هیچكس نبود یك قرآنی بخواند. گفتم وای خاكت چقدر قشنگ است چقدر قرمز است. یوسف من اینجا جای می‌گیرد یوسف مت قد بلند بود نه كفنی نه هیچی. چادر خودش را از سرش باز كرده بود هیچ وقت نمی‌توانم خودم را جای مادرم بگذارم چون احساس می‌كنم واقعاً سخت‌ترین كار برای یك مادر این است كه با دست خود بچه‌اش را خاك كند. نه جورابش را درآوردم نه لباس‌هایش را درآوردم همین با همان لباس‌ها هیچی بلد نبودم یه مهر كوبیدم ریختم به جون این. درسته همه مادرها مظلومند اما من از همه مظلوم‌تر بودم از همه بی‌كس‌تر بودم نه بچه‌ام را دیدم نه دو كلمه گذاشتن با بچه‌ام حرف بزنم هیچی.

_
آن فرو ریخته گل‌های پریشان در باد
از پی جام شهادت همه مدهوشانند
نامشان زمزمه نیمه شب مستان باد
تا نگویند كه از یاد فراموشانند
_
هر بار كه نگاهت می‌كنم این جمله به ذهنم می‌رسد در این سرزمین چیزهایی هست كه به زندگی مان ارزش می‌دهد و تو به تمام زندگی در این سرزمین ارزش می‌دهی..
دوری سخت است اما دردآور نیست درد این است كه كسی از تو فاصله بگیرد از تو كه روزی گفتی دوری تنها چیزیست كه تو را اندوهگین می‌كند و انگار ماجرا وقتی سخت‌تر می‌شود كه كسی از تو دور باشد ولی هی نام تو را به زبان بیاورد..

آدم آرام آرام عادت می‌كند به بی كسی و به سكوت به نبودن. آدم به آدم اگر عادت كند چیزی جز تاریكی مگر می‌ماند.!دارم تلاش می‌كنم با مرور نام تو دست كم به روشنایی یادت كنم به نور..

دلم به بوی تو آغشته است، این اسم روایت امروز بود كه امروز روایتی بود كه شنیدید، روایت یوسف داورپناه ثبت شد در روز سه‌شنبه 13 مهر 1400..

_
به سویت باز خواهم گشت تو را گم كرده بودم من تو را در خواب‌های كودكی گم كرده بودم من
به سویت باز خواهم گشت تو را بار دگر جستم
تو را جستم میان مرزهای خواب و بیداری
ای خورشید به سوییت باز خواهم گشت
من اكنون در شب تنهایی خود پیش می‌رانم
من از تاریكی شب‌ها به سویت باز خواهم گشت تو را با چشم سوی پیش خواهم خواست
تو را با دست سوی خویش باز خواهم خواند
تو را آواز خواهم داشت تو را فریاد خواهم كرد
ای خورشید به سویت باز خواهم گشت


همیشه آنكه می‌رود كمی از ما را با خود می‌برد خداحافظ
روایتی شنیدنی در باره ی شهید یوسف داور پناه را از اینجا گوش كنید :
فایل صوتی برنامه پلاك هشت پخش شده از رادیو ایران
شنیدن این پادكست را به دوستان خود توصیه كنید!

1402/06/26
|
15:49
دسترسی سریع